ریحانه،گل بهشتیریحانه،گل بهشتی، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

ریحانه گل بهشتی

از تو برای تو مینویسم نفسسسسسسسسسس

عزیز جونم شما کم مونده ماه یازدهم از زندگی قشنگت رو تموم کنی و کارهایی که میتونی انجام بدی دست دسی رو تقریبا یاد گرفتی و انجام میدی و من خیلی خوشحالم از این موضوع چون همش نگران بودم که چرا دست دسی نمیکنی تازگیها یاد گرفتی میگی (عزیزم) وقتی شیر آب رو باز میکنم یا لیوان میبینی میگی آبه وقتی میگیرمت که تاتی کنی خودت میگی تاتا وقتی برات غذا میریزم که بخوری میگی م م م وقتی میگم بریم لالا کنی توهم بامن میگی لالا دیگه تایم رو پاهت ایستادنهات بیشتر شده و از یه جا که بگیری با سرعت بیشتری راه میری وقتی پوشکت رو در میارم تندی ازدستم در میری و پا به فرار میذاری که دیگه پوشکت نکنم وقتی دنبالت میکنم و بهت میگم وایستا ب...
6 ارديبهشت 1393

دختر باهوش منیییییییییییییییی

دیشب (3/2/93)بابایی پشت کامپیوتر مشغول کار بود و فلاش به کامپیوتر وصل بود شما هم طبق معمول چسبیده به کامپیوتر که یهو بابایی من رو صدا کرد گفت که به کاری که با دقت و تمرکز فراوان داری انجام میدی نگاه کنم و اما کار شما مشغول بازی کردن با فلاش متصل به کامپیوتر بودی که خواستی درش بیاری کلی تلاش کردی که بادستت بکشیش ولی زورت نمیرسید و بعد از مدتی دیدم که فلاش رو به دهن گرفتی و با اون سه تا دندونهای کوچیکت کشیدی بیرون و پا به فرار گذاشتی .الهی مامان و بابا قربون اون عقل و هوشت بریم ان شالله که  همیشه گلیمت رو خودت بتونی از آب بکشی بیرون و با مشکلاتت با سرسختی و تلاش مبارزه کنی و موفق باشی ...
4 ارديبهشت 1393

تو راه شمال

بیست و ششم  فروردین بود که مادر جون و آقاجون و خاله جون و مادربزرگ مامانی اومدن خونمون و اون   شب رو خونمون موندن کلی خوش گذشت فردای اون روز من و شما با آقا جون رفتیم شمال چون پنج شنه   عروسی دعوت بودیم و بابایی نمیتونست بیاد این عکسها رو توراه شمال وقتی برای استراحت کردن پیاده   شدیم انداختم .شما از این گلهای وحشی خیلی خوشت میومد و ذوق کرده بودی چه جور .                               ...
31 فروردين 1393