ریحانه،گل بهشتیریحانه،گل بهشتی، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

ریحانه گل بهشتی

عروسی

پنجشنبه (1393/3/22)عروسی دعوت شدیم و دوباره بارهامون جمع کردیم رفتیم شمال مامان صبح بیدار شدم وسیله های نهار رو هم آماده کردم که تا بابایی اومد معطل نشیم و زود راه بیوفتیم و بریم نهار رو تو راه بخوریم و شما همین سوار ماشین شدی فورا خوابت برد ماهم تا تونستیم رفتیم تا شما اذیت نکنی و وقتی بیدار شدی بابایی نگه داشت و فورا جوجه هارو آماده کردیم و اینقد شیطنت ریختی که نگو اصلا نفهمیدیم چی خوردیم اون اطراف هم پر از گاو و هاپو بود و شما هم دریغ از یه ذره ترس میرفتی پیش اونا و شبش هم که رفتیم عروسی کلی خوش گذشت             ...
25 خرداد 1393

از تو برای تو مینویسم بهترینم

عزیزتراز جونم یک سال گذشت که تو اومدی به خونه ما و خونه ما دوتا رو پر از شادی وصدای بچه گانه کردی و من هروقت با دیدن دمپاییهای کوچیک  و لباسهای ریزه و ریزه و اسباب بازیهای رنگارنگت قند تو دلم آب میشه وخدا رو باتمام وجودم شکر میگویم که به من  نعمت بزرگ مادر شدن عطا کرده و حالا تو این یک سال با وجود تمام سختی هایی که کشیدم و همه استرس هایی که داشتم در عوضش گلی دارم زیبا و باهوش که میتونه کارهای زیادی انجام مثلا گوشی تلفن برمیداره میگه الو عاشق آهنگ حسنی شده بوس میفرسته با دهنش صدا در میاره و هر بچه ی کوچیکی رو که میبینه میگه نی نی خیلی از کارهایی که نمی شه به روی کاغذ آورد    عزیز تر ...
21 خرداد 1393

واکسن یک سالگی

ریحانه جونم قراره مامان فردا (1393/3/19)ببرمت واکسن یک سالگی اینقدر استرس دارم که از استرس زیادی تهوع میگیرم چون واکسن قبلیهات خیلی اذیتت کرد میترسم این یکی هم مثل اون قبلی ها بشه نمیدونم عسل مامان کی این واکسن هات تموم میشه که من یه نفس راحت بکشم خدا خودش باید به دادم برسه چون اصلا طاقت مریض شدنت رو ندارم ان شاالله که خیره
18 خرداد 1393

مگس

امروز (1393/3/18)صبح مامان مشغول تمیز کردن خونه بودم و جای روروئک و کریر رو عوض کردم حواسم نشد روروئک رو باز گذاشتم چون همیشه میری روش و من میترسم بیوفتی جمعش میکنم اما امروز باز مونده بود و من تا رفتم جارو برقی رو از سر جاش بردارم یهو متوجه شدم از روروئک به تنهایی رفتی بالا و توش نشستی وقتی دیدمت هم میخواستم از این کارت جیغ بنفش بکشم هم اینکه از خنده داشتم منفجر میشدم آخه کارهای پسرونه میکنی .   موقع نهار که سفره پهن شد اولش قشنگ نشستی سر سفره تا چند تا لقمه خوردی یهو متوجه شدم داری به آرومی یه دونه مگس که نمیدونم چه جوری اومده بود خونمون رو دنبال کردی هر جا اون مگس میرفت تو ...
18 خرداد 1393